داروغه گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما."


طول عمر

ابلهي از بهلول پرسيد :
آدمي را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!

 

همنشيني با همنوعان

شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد
گفت: دلم از آدميان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشين....!!!!!


ارزش هارون الرشيد از نظر بهلول

روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به
خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .
وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.

شكار هارون الرشيد

روزي هارون الرشيد و جمعي از
درباريان به شكار رفته بودند.
بهلول نيز با آن ها بود. آهويي در شكار گاه
ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند
ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
بهلول فرياد زد:" احسنت. "
خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من براي آهو بود،
نه براي " خليفه".



گول زدن داروغه

داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي
شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است
او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا
حضور داشت. به داروغه گفت:
گول زدن تو بسيار آسان است ولي به
زحمتش نمي ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي
چنين مي گويي.
بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم،
و گر نه به تو ثابت مي كردم.
داروغه لبخندي زد و گفت:
برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد
و ادعاي خود را ثابت كن.
بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ،
و رفت.
يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول
خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه:
چه آسان از يك:
" ديوانه " گول خورده است.


علم نجوم

شخصي در نزد خليفه هارون الرشيد مدعي
شد كه علم نجوم مي داند. بهلول هم حضور
داشت در آنجا. پرسيد:
آيا مي داني در همسايگي ات كه نشسته است؟
مدعي گفت: نمي دانم؟
بهلول گفت: تو كه همسايه ات را نمي شناسي،
چگونه از ستاره هاي آسمان ، خبر داري؟

 

بهلول را گفتند:فلانكس را مي شناسي؟ گفت آري. گفتند چگونه مردي است؟ گفت نيمي خوب است و نيمي بد! پرسيدند يعني چه؟! گفت:يعني با چشمانش واقعيت ها را مي بيند و با پاهايش از آنها مي گريزد..؟!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

يكي از نديمان خاص هارون الرشيد از محلي مي گذشت كه بهلول ندانسته تنه اي بدو زد. نديم در خشم شد كه:احمق! ميداني من چه كسي هستم؟ گفت:آري، نيك مي دانم چون تو را قبلا هم ديده ام. گفت:كجا؟ گفت:در دارالمجانين!!* نديم نعره برآورد كه:مردك نادان! من در بارگاه هارون مقيمم و نديم خاص اويم. بهلول گفت: من هم كه همين را گفتم...؟!!
*******************************************
*دارالمجانين = ديوونه خونه!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزي خواجه اي در ميان دسته اي از عوام، اندر فوايد سحرخيزي سخن مي راند كه: ايهاالناس! همانند من كه همواره صبح زود از خواب برمي خيزم عمل كنيد كه فوايد بسياري بر آن مترتب است. بهلول در آن جمع بود، گفت: اي خواجه! تو از خواب برنمي خيزي، از رختخواب برمي خيزي! و ميان اين دو تفاوت از ارض تا سماء است..؟! روزي هارون الرشيد بر سبيل ظرافت از او پرسيد كه آيا تا به امروز احمق تر از خود، كسي ديده اي؟ گفت نه وا... ، اولين بار است كه مي بينم...!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد: بزرگترين جانور دريا كدامست؟ گفت نهنگ، پرسيد:بزرگترين جانور خشكي كدامست؟ گفت:استغفرا...! كدام جانور را جرات آن باشد كه خود را بزرگتر از حضرت خليفه پندارد؟!! جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. بهلول به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
سرش را با پارچه اي بسته بود، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي؟ گفت: آن چاله را مي بيني؟ گفت آري. گفت: من نديدم!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
روزي خليفه او را گفت كه چرا شكر خداي به جا نمي آري كه تا من بر شما حاكم شده ام، مرض طاعون از ميان شما دفع شده است؟ گفت:خداوند عادل تر از آن است كه در يك زمان دو بلا بر ما بگمارد!
---------------------------------------------------------------------
 
از كج خلقي زنش شكوه مي كرد. گفتند مگر عقلت نمي رسد كه چگونه از عهده اش برآيي؟ گفت: عقلم ميرسد. زورم نمي رسد!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
روزي خليفه او را گفت من هضم طعام نمي توانم كرد، تدبير چه باشد؟ گفت: هضم شده بخور!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خليفه احضارش كرد كه مرا چندي است فكر خوب كار نمي كند، تدبير چيست؟ گفت بهتر است خليفه طعام ملين تناول كنند، يا شربت انجير بنوشند و اگر اين هر دو مؤثر نيفتاد، مسهلي قوي ميل نمايند تا فكرشان كماكان به كار خود ادامه دهد...!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
عده اي از مردم به دعاي باران بيرون رفتند و همه ي اطفال مكتب ها را با خود بردند. بهلول گفت كه اين طفلان را كجا مي بريد؟ گفتند تا كه دعا كنند كه ايشان بي گناهانند و دعاي بي گناهان مستجاب است. گفت اگر دعاي ايشان مستجاب شدي، يك مكتب دار در همه ي عالم زنده نماندي!
-------------------------------------------------------------------------
 
زني داشت بدخو و زشت رو كه سفر رفته بود. روزي در مجلسي نشسته بود، كسي دوان دوان بيامد كه مژدگاني ده، خاتون به خانه فرود آمد. گفت:كاش خانه به خاتون فرود آمدي!

 

طنز بلاگ



تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 16:20 | نویسنده : رضا هوایی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد